زلیخا چو از آن جوانِ رشید * چنان حُسن بیرون ز توصیف دید
شد او عاشقش با تمام وجود * از آن آتش عشق برخاست دود
یوسف به سن بلوغ رسید و زیبایی او چشمگیر شد و هر زنی که یکبار او را می دید دلباخته او می شد. هنوز رنج به چاه افتادن از یاد یوسف خارج نشده بود که این بار دست
[136]
روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حُسن جمالش بر او وارد کرد و برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود.
یوسف به مرور زمان، بزرگ شد و بتدریج لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. و مهر او را در دل گرفت و در همه وقت و همه زمان پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت. و برای رسیدن به او هر کاری می کرد و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همانگونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند. و آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.
زلیخا همواره پی نقشه ای زیرکانه بود، تا اینکه روزی یوسف نزد او بود.
«درها را چفت کرد و گفت، بیا که من از آن توأم.»(1)
و به طرف یوسف آمد.
«یوسف گفت؛ پناه بر خدا او آقای من است.»(2)